میخواست تا نشانهٔ لعنت کند مرا کرد آنچه خواست، آدمِ خاکی بهانه بود
یکی از عجیبترین غزلیات تاریخ ادبیات غنی ایران از زبان سنایی سروده شده است که البته نفراتی این شعر را متعلق به خاقانی میدانند. غزلی که شیطان در مقابل پروردگار خویش لب به شکوه میگشاید و بهخاطر رانده شدن از درگاهش برای موجودی خاکی از معبود خود گلایه میکند. اگر عمیقتر به نهان این شعر نگاه کنیم رمز و رازهایی آشکار را در لحن و درد و دل شیطان با خدا و گه گاه صحبتهای دلی ما با معبودمان پیدا خواهیم کرد. همه ما بر این باور هستیم که خدا یگانه است و از رگ گردن به ما نزدیکتر و تا او نخواهد برگی از درخت نخواهد افتاد. اگر به بیت بالا نگاهی بیندازیم یک نکته ذهن ما را درگیر خواهد کرد و آن تقابل جبر و اختیار است. دو لبه چاقو که اگر درست درکش نکنیم دستان خود را زخم خواهیم زد. شیطان در بیت بالا به طور صریح میگوید: «خدا دیگر مرا نمیخواست و این بهانه را فراهم کرد». چقدر شبیه چنین جملهای را در زندگی خود و درد و دلهای خویش با معبودتان به زبان آوردهاید؟ جملهای شبیه اینکه «خدایا تو که نمیخواهی بدی چرا اینقدر اذیت میکنی!!!» یا صدها جمله شبیه اینکه همه ما در تنگناها بر زبان آوردهایم. یا در مصرعی دیگر شیطان بهسوی خدا چنین میگوید:
در لوح خواندهام که یکی لعنتی شود بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود
در این بیت نیز ابلیس فاش فریاد میزند که «بر همه گمان میکردم که گناهکار باشند و از درگهت بروند جزء من» که بسیار این بیت غرور و کبر را در شیطان نمایان میسازد که همگان این دو صفت را شیطانی خوانده و انسان را از آن برحذر دانستهاند. تکتک ابیات این شعر از زبان خود ابلیس صفات او را جلوهگر میکند و شاید همزادپنداری زیادی در بیتبیت این شعر را بتوانیم در شیوه زندگی خود پیدا کنیم. حقیقت این است که در عین پاکی سرشت ما که شکی نیست که از وجود بیعیب پروردگار هستی است، این موضوع را نباید غافل شد که شیطان نیز بر این باور است که از وجود خداوند بوده است و والاتر و بالاتر از او نیست.
آدم ز خاک بود، من از نورِ پاک او گفتم یگانه من بُوَم و او یگانه بود
اولین باشید که نظر می دهید